بی بال پریدن..
|
گاهی وقت ها در این قصه ی نا تمام دنیا باید چشم ها را بست....گوش ها را گرفت دهان را بست...باید حتی بینی ات را بگیری تا بوی دو رویی و دروغ و تهمت را استشمام نکنی! گاهی وقت ها سیر می شوی از این عالم رنگارنگ....داغ میکنی.... صبح ها که چشم باز میکنی و پا در کوچه و خیابان می گذاری تمام شش هایت پر می شوند از تنفس نفاق و دروغ... دروغ های شاخ دار... رنگارنگ.... برای خرید که به فروشگاه می روی، دروغ های بسته بندی شده تحویلت می دهند.... دروغ های مارک دار... آنقدر در طول روزهای هفته دروغ میبینی و می شنوی و می خوری، که آن اندک راستی را هم گم می کنی... راستی و صداقتی که شنیدن یک کلمه ی آن روحت را جلا می دهد....دردت را تسکین می دهد... آرامت می کند در این شلوغی و اضطراب شهر... صداقتی که گاهی دلم برایش لک می زند..... و تنها جایی که می توان به راحتی پیدایش کرد، در دل همان سجاده ایست که من رو به تو می اندازم... همان سجاده ی آبی رنگی که مادربزرگم با دست های گرم و مهربانش برایم دوخته... تنها همان سجاده قلبم را آرام می کند... صداقت را حتی در نام تو می توان به وضوح دید....لمس کرد... استشمام کرد.... یا رفیق من لا رفیق له
پ ن : شاید زیاده روی کردم...اما چیزی جز حقیقت را نگفتم. پ ن : برایم دعا کنید و حمد بخوانید.
[ دوشنبه 94/2/21 ] [ 10:42 صبح ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |